فصل دوم
الوینا همان روز در خانهی هانس ساکن شد.
چمدانش را با خودش آورده بود. هانس حسابی از این کار تعجب
کرد. چرا الوینا اینقدر مطمئن بود که هانس زنده خواهد ماند؟ الوینا گفت «در غیر
این صورت هم در اینجا ساکن میشدم» و به او خندید. هانس بیشتر تعجب کرد. اما این حیرت حالش را خوب
کرد. ناراحتیاش برطرف شد. و تا مدتها بازنگشت.
هانس شیشههای دوجداره را
در اینترنت فروخت. هرچیزی را که برای شیشهبری برای ساختن پاسیو لازم داشت را. معامله
را از نگهبانی راهآهن جوش داد. سفارشها را میگرفت و تحویل میداد. و آن پایین
قطار به سرعت رد میشد. الوینا در تخت دراز میکشید و او را تماشا میکرد که پشت
میز تحریر مینشیند، لخت و سفارشها را یادداشت میکند. میگفت «همین الان میآیم»،
و الوینا بازوانش را میگشود و منتظر او میشد. هانس در آغوشش میپرید و ناپدید میشد.
ساعتها بههم میچسبیدند. تا وقتی یک فکس دیگر بیاید. نوشتن سفارشها، فاکس کردن،
سفارش دادن به عمده فروش، تحویل به مشتری، نوشتن صورتحساب، عشقبازی. این اسمی
بود که الیونا رویش گذاشته بود. «منو بگا
هانس. هانس منو بگا». و هانس او را میگایید.
در طبقه اول. و آن پایین قطار بود. بعد غذا میخوردند. شاید آتشی آن بیرون روشن میکردند.
و دوباره بالا. پنج هفته اینطور گذشت. تا وقتی که الوینا غمگین شد، در یک روز سهشنبه.
خودش را در تخت دفن کرد و به دیوار زل زد. دیگر هیچچیز
نگفت، از جایش تکان نخورد، پاسخ هیچچیز را نداد؛ چیزی که باعث شد هانس به شدت
بترسد. هانس اصلا سردرنمیآورد. و الوینا چیزی برایش توضیح نمیداد. فقط آنجا
دراز کشیده بود. غمگنانه نگاه میکرد. سه روز تمام. روزهای بلند. خیلی کم غذا میخورد.
هانس کنارش دراز کشید. او را نگاه میکرد. او را با لطافت نوازش میکرد. از خانه
بیرون نمیرفت. همهش در کنار او بود، میدید که الوینا به چیزی نگاه میکند. اما
نمیدانست به کجا. چشمهایشان بسته میشد. اول الوینا. بعد چشمهای هانس. دوباره
باز میشد. کنار هم دراز کشیده بودند، در حالی که الوینا سکوت کرده بود، هانس
منتظر بود، مدام ازش میپرسید که چهش شده است و او چیزی نمیگفت. ساکت بود. فقط
نفس میکشید. آرام کنار هانس دراز کشیده بود، بدون لبخند. «الوینا، با من حرف بزن».
به پهلو دراز میکشید و او را نگاه میکرد. نفسهای الوینا آرام و غمگین بود. تا
وقتی هانس به خواب میرفت و دوباره بیدار میشد. تا اینکه سه روز گذشت.
هانس بیدار شد و دید الوینا روی زمین نشسته. روی کارتپستال
خم شده. بدنِ هانسِ در کارتپستال را با مدادرنگی رنگ میکرد. موها، پوست و کف آشپرخانه
را. همه رنگی شدند. الوینا به آن خندید. الوینا سوال هانس را که «چی شده» با یک «هیچچیز»ِ
ساده، جواب داد. او را در آغوش گرفت. مدت زیادی در گوشش زمزمه کرد. «من یک خانه در
اسپانیا دارم. با من به اسپانیا بیا. میخواهم به دریا بروم. دلم برای دریا تنگ
شده». در گوش هانس زمزمه میکرد. اینطور
بود که هانس فهمید چرا او غمگین بود. و قبول کرد. «باهات به اسپانیا میآیم.
فردا.»
ادامه دارد!